شاÙدÙر پتÙÙÛ   | ||
|
Monday, March 13, 2006
شعر ای شعر مقدس، چگونه ترا تحقیر می کنند! و چگونه عظمت ترا لگد مال می سازند! احمقها، به هنگامی که مدعی هستند که ترا بزرگ می دارند. بشنو که این کاهنان بی اعتقاد چگونه فریاد می کشند که تو همچون تالاری اشرافی هستی که با زحمت تزئینت کرده اند و در تو تنها صاحبان کفشهای براق راه دارند. اه! خفه شوید! ای پیامبران دروغین ساکت شوید! که حتی یک حرف شما هم راست نیست. نه! شعر تالاری نیست که در آن اعیان و انگلها برای یاوه سرایی و پرگویی گرد آیند. شعر برتر از آنست.خانه ای گشاده است. به روی نیکبختان و شوربختان یکسان. به روی همه آن کسان که بخواهند بسرایند. شعر معبدی مقدس است که همه کس را بدان راه است حتی آنکس را که چارقی بپا دارد یا با پای برهنه می آید. اوت 1847 ترانه های من اغلب در اندیشه ام و نمی دانم در چه اندیشه برفراز وطنم در پروازم و در سراسر زمین،در سراسر جهان. در این هنگام وقتی که ترانه هایم بوجود آیند پرتوهای ماهتابی روح رویاییم هستند. شاید بجای زندگی کردن در رویاها بهتر آن باشد که برای آینده زندگی کنم. و بفکر آینده باشم... اما چرا فکر کنم؟ خدا مهربانست و در فکر من هم هست. در این هنگام وقتی که ترانه هایم بوجود آیند پروانه های بی غم روح سبکم هستند. وقتی که با دختری زیبا روبرو شوم همه افکار – را در گوری عمیق دفن می کنم و نگاهم را با عمقی بیشتر، در چشمانش غوطه می دهم بدانسان که ستاره ای در آبهای دریاچه ای آرام. در این هنگام وقتی که ترانه هایم بوجود آیند سرخ گلهای وحشی روح عاشقم هستند. اگر دختر مرا دوست بدارد،بخاطر شادیم می نوشم و اگر دوستم ندارد، بخاطر رنجم می نوشم. هر جا جامی هست و در آن شرابی در آنجا شادیهای رنگارنگ می زایند. در این هنگام وقتی که ترانه هایم بوجود آیند. رنگین کمان روح سرمستم هستند. اما تا من جام بدست دارم دستهای ملتها در زنجیر است و هرچه جامها طنین شادمانه دارند طنین آهنها شوم است در این هنگام وقتی که ترانه هایم بوجود آیند ابرهای تیره روح افسرده ام هستند. چرا مردم بندگی را تحمل می کنند؟ چرا قیام نمی کنند و زنجیرها را نمی گسلند؟ آیاانتظاردارندکه به الطاف خداوندی زنجیرهای دستشان را زنگ بخورد و نابود سازد؟! در این هنگام وقتی که ترانه هایم بوجود آیند برقهای آتشین روح خشمگینم هستند. سروده شده در 1846 منتشر شده در 1848 قهرمانان ژنده پوش من خوب می توانم شعرم را بیارایم با الحانی شیرین و اوزانی گرم بدانسان که شایسته تالارها باشد و مناسبت ملاقات زیبا رویان خوشگذران. اما افکار من از آن جوانان تن پرور نیستند که فقط بخاطر عیش و نوش زندگی کنند و برای دید و بازدیدهای هوسناک در جامعه های آراسته با دستهای ظریف. شمشیر بیجان شده است و توپ خاموش مانده اینها در بستر زنگ آلود بخواب رفته اند در حالیکه نبرد ادامه دارد ... و در این پیکار افکار جای آنان را گرفته اند. در این پیکار من هم شرکت می کنم در میان سربازان هنگ خویش. من همراه شعرهایم می جنگم که دلاورانی جوان هستند. سربازانی ژنده پوش؛ اما دلیر که با نیرومندی و دلاوری حمله می کنند. و آنچه مایه افتخار سرباز است شهامت است نه جامه سربازی. برای من بسیار ناچیز است که بدانم اشعارم پس از من خواهند ماند. اگر آنها باید در پیکارجان سپارند بسیار خوب ، چنین باشد.بگذار بمیرند! اما ای دیوان، تو مقدس خواهی بود. زیرا تو گورستانی خواهی شد که در آن اندیشه های شهیدم خواهند خفت قهرمانانی که در راه آزادی جان سپرده اند. آوریل 1847 جنگ را بخواب دیدم دیشب جنگ را بخواب دیدم مجارها را به جنگ می خواندند. و برای نشانه دعوت، برسم قدیم شمشیر خونین را در سراسر کشور می بردند. و از دیدن این شمشیر خونین،تکان خوردند حتی آنانکه یک قطره خون در رگهاشان بود و هیچکس بخاطر پول، و مقام نمی جنگید بلکه همه بخاطر تاج درخشان آزادی. درست روز عروسی ما بود عروسی من، عروسی تو محبوبم. و من هم برای آنکه در راه وطنم جان بدهم حتی از نخستین شب عروسیمان می گذشتم. محبوبم، آیا دشوار نیست در چنین روزی بسوی مرگ رفتن؟... و با اینهمه اگر سرنوشت چنین بخواهد براستی چنین خواهم کرد.بدانسان که در خواب هم دیدم... اوت یا سپتامبر 1845 یادگاری یادگاری! تو،یک تخته پاره از یک کشتی غرق شده ای که کشا کش موج و باد ترا به ساحل دریا می افکند. مارس 1846 ای تقدیر!... ای تقدیر ! فضا را برویم بگشا تا برای جامعه بشری کاری کنم تا این آتش پاک مرا به تب می آورد بیهوده تباه نشود. من شعله ای آسمانی در دل دارم که هر قطره خون را در رگهایم می جوشاند. هر ضربه قلبم نیایشی است برای خوشبختی جهان. می خواهم یکروز بتوانم آرزویم را بگویم نه تنها با حرف میان تهی، بلکه با کار خود هر چند که پاداش کارم یک جلجتای تازه و یک صلیب تازه باشد.1 مردن بخاطر آسایش تمام مردم! چه خوش و چه زیباست. خوشتر و زیباتر از تمام لذات در سراسر یک عمر بیحاصل و بیهوده. بگو ! ای تقدیر بگو! که چنین مرگی خواهم داشت،مرگی مقدس. در اینصورت من با دستهای خود خواهم ساخت صلیبی را که بر آن میخکوب خواهم شد. آوریل 1846 1- جلجتا،محلی است که عیسی مسیح را در آنجا به صلیب میخکوب کردند.-م. یک فکر آزارم می دهد یک فکر آزارم می دهد: بروی بالشهای یک تخت مردن به آهستگی پژمردن، همچون گلهایی که با دندانهای کرمی پنهان خورده می شوند! به آهستگی نابود شدن،همچون یک شمع در اتاق خالی و متروک. خدا چنین مرگی را نصیبم نکند من چنین مرگی را نمی خواهم درختی باشم که صاعقه او را می افکند و طوفان ریشه کنش می سازد صخره ای باشم و رعدی که آسمان و زمین را می لرزاند پرتابم کند و به اعماق دره ها بغلتاند... هنگامی که ملتهای اسیر خسته از یوغ اسارت قیام می کنند با چهره های برافروخته، در زیر پرچمهای سرخ که بر آنها شعار مقدسی نقش شده است: «آزادی دنیا». و طنین این کلمات مقدس را منعکس می سازند از شرق تا به غرب و با ظلم بجنگ برمی خیزند، می خواهم در آنجا بمیرم. در میدان نبرد و در آنجا قلبم خون جوانش را بیرون بریزد. هنگامی که آخرین فریادم رضایت آمیز طنین می افکند چکاچاک پولاد آن را خاموش سازد و نعره شیپور و غرش توپ و از روی نعش من اسبهایی که نفس می زنند بسوی پیروزی دشوار بتازند و مرا لگدکوب شده بجا بگذارند... استخوانهای پراکنده مرا از آنجا جمع کنند برای روز بزرگ تدفین شهیدان که بهمراه ترانه آرام و پرشکوه موزیک عزا و پرچمهای سرافراز ما که سیاه پوشیده اند به یک گور مشترک می سپارند قهرمانان را که در راه تو مرده اند. ای آزادی مقدس جهان! دسامبر 1846 تو بهار را دوست می داری تو بهار را دوست می داری من پاییز را زندگی تو بهار است زندگی من پاییز گونه سرخ تو سرخ گل بهاریست چشمان خسته من آفتاب بیرنگ پاییز. اگر من گامی دیگر بردارم گامی به پیش در آستان یخزده زمستان خواهم بود. اگر تو گامی به پیش می آمدی و من گامی واپس می گذاشتم با یکدیگر بهم می رسیدیم در تابستان گرم و مطبوع. اکتبر 1846 کاخ و کلبه ای کاخ ! از چیست چنین بخود می تازی؟ از درخشندگی اربابت بخود مغروری؟ او خود را با الماسها پوشانیده است تا برهنگی قلبش را مخفی دارد. منگوله ها و روبانها را از او برکن که نو کرانش بدو آویخته اند و آنوقت چنان حقارتی عیان خواهد شد که دیگر شکل یک مخلوق خدا را هم نخواهد داشت. و این گنجها، که آن هیچ را همه چیز می سازند از کجا سرقت شده اند. آنجا که لاشخور پرنده ای را می گیرد و جگرش را می شکافد و خونش را می مکد و در آن هنگام که لاشخوار ضیافت بپا می کند در آشیانه کوچک میان بیشه بچه های پرنده زاری می کنند و مادرشان را می جویند که هرگز باز نخواهند گشت. ای کاخ مغرور! بهمه کس بنما وسعت گنجینه های سرقت شده ات را ! بدرخش هنوز! اما دیری نخواهد پایید زیرا روزگار تو بسر رسیده است: و امیدم اینست که بزودی ببینم حصارهای ویران شده ات بهنگام سقوط، درهم می شکنند استخوانهای ساکنان فرومایه ات را. و تو ،ای کلبه حقیر! که در پای این کاخ بلند خود را پنهان می کنی. چرا خود را در زیر شاخه ها مخفی می سازی؟ آیا می خواهی که حقارت خود را پنهان داری؟ باز شو برویم، ای کلبه تاریک! من ظاهر آراسته نمی خواهم.من دل زیبا دوست دارم... و دلهای روشن در کلبه های تاریک پیدا می شوند. این آستانه که از آن می گذرم مقدس است. آستانه کلبه های فقر مقدس است. در اینجاست که بزرگان زاییده می شوند و به اینجاست که آسمان نجاتبخشان را می سپارد.1 از کلبه هاست که بیرون جسته اند تمام آنان که خود را در راه انسان فدا کرده اند. مردم از کاخ نشینان جز نفرت و فقر نصیبی نمی برند. ای بینوایان خوش قلب! باک مدارید برای شما روزهای بهتر فراخواهد رسید اگر گذشته و حال از آن شما نیست آینده بی پایان از آن شماست. در زیر این سقف کوتاه زانو میزنم در برابر این کانونهای تنگ و مقدس: و شما هم ستایش خود را با من همراه سازید ای مردم فقیر که شما را می ستایم! ژانویه 1847 1- اشاره به مبارزه مسیح و پیامبران دیگر است._ م .
Ùظر بدÙÙد:
Post a Comment
|
|